سفارش تبلیغ
صبا ویژن


صدای سخن عشق

سوز دل

 میبرم خسته وافسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش

میبرم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا وتباه...

میبرم تا زتو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید محال....

زنده به گورش سازم

تا از این پس نکند یاد  وصال


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/17| ساعت 8:37 عصر| توسط راحله| همدل ( ) |

                                             هو الاول والاخر

جاده یعنی شروع یک راه ، شروع یک حس تازه ، حسی که به فاصله نامه شاید اول

 و یا شاید دوم وشاید آخر در خطوط پر تلاطم ذهنم برای یک رویای دست نیافتنی به تصویر میکشم .

جاده همیشه انتهایش پر از سکوت مرگباربدون همدیگر زیستن نیست .

گاهی اوقات جاده یعنی راهی به سوی ستاره ،  ستاره ای که در تمام وجودم یاد وخاطره ای را تداعی میکند.

اما تقدیر اوضاع نابسامان رویاهایم تنهایی را برایم با ساز همیشه شاکی به صدا در می آورد.

 نمی دانی تنهایی چه حکمی دارد ...

از آغاز دوست داشتم مسیرجاده ای را طی کنم که هیچ کس تا انتهامسافتش را طی نکرده است .

جاده همیشه یک شروع است ویک پایان...

شروعی شاید از جنس من و پایانی شاید از جنس تو

نمی گویم اولین بودم *نمی گویم آخرینم چون هیچ کس اولین وآخرین نیست

 ولی جاده...  

جاده هم اولین است وهم آخرین مثل شروع وپایانش.

مثل من وتو ...

یا من وتو مثل جاده ...

من ویک دفتر غزل هنوز هم منتظریم،  میخواهم جاده با من از سرنوشت بگوید.

رازها ولحظه ها یار من هستند،  من رسم محبت را از نگاه پروانه وار خوبان آموخته ام

اولین بار که به جاده قدم نهادم سکوت دلم را شکستم ...

دفترم را ورق میزنم فضای اتاقم را از رایحه غزلهایم پر میشود آنگاه در باورهای سبز رنگ خیالم تصویر جاده را می بینم

پشت پنجره مه آلود ذهنم به یادش می آورم... 

و هر روز با یاد آن با قلبی آکنده از مهر می نویسم ((تا انتهای جاده خواهم رفت))

raheleنوشته


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/19| ساعت 6:5 عصر| توسط راحله| همدل ( ) |

آسمان

آسمان

پرده ای است

پرده ای اویخته از پنجره

و خدا

پشت سر ابرها

غرق تماشای ماست

 آن طرف آسمان :

پنجره هایی غریب

این طرف:

بوی درختان سیب

وخدا

خیره به دنیای ماست

می شود

پر گشود

رفت به آن سوی درختان سیب

آن طرف ابرها

آن طرف پنجره ها جای ماست...

 


نوشته شده در دوشنبه 89/2/20| ساعت 1:55 عصر| توسط راحله| همدل ( ) |

هو الجمیل

کلبه ای چوبی

من دلم می خواهد

کلبه ای داشته باشم چوبی

که در آن زمزمه خش خش چوب

بنوازد دل من را

کلبه ام بر لب دریا

و صدای امواج

مثل موسیقی گلهای اقاقی باشد

و درون کلبه

تکچراغی روشن روی میزم باشد

تا که با شعله خود

قصه سوختن شاپرک را گوید

بر لب پنجره اش گل نرگس باشد

تا که روی برگش

شبنم عشق نشیند هر روز

یا که بر گلبرگش

همه تصویر بهاران باشد

بر لب ایوانش نقش مرگ خورشید

که غروب غم وتنهایی دلها باشد

و به دنبال خودش

مرکب نور و سحر را بکشد

روی قالیچه نزدیک اتاقش بنشینم

تا که که مهمان دلم سر برسد

و صدای قدمش

 هم صدا با تک تک ساعت باشد

و صدای باران

همره موسیقی دلها باشد

و قلمهای وجودم هر شب

روی شنهای کنار دریا

همسفر با دل افسرده رازی بشود

که در میان دل من خشکیده است   


نوشته شده در شنبه 88/11/10| ساعت 2:47 عصر| توسط راحله| همدل ( ) |

         به نام یکتای بی همتا

     و بعد از رفتن تو آسمان ابری شد وبارید

    دلش از ظلمت دنیا گرفت و بر تن صحرا چه معصومانه می بارید

     هوای چشمهایم آن شب و شبهای دیگر هم

     مثال آسمان تیره و ابری همیشه می بارید

     چه زجری می کشیدم  آن شبها

     وقلب من که از خونش به چشمان پریشانم چه می بارید

     شبی بعد از شب آخر که تو رفتی

    تمام شب دلم در غربت وتنهاییت بارید

    چه معصومانه می رفتی و با خنده به من گفتی:

     فراموشت نخواهم کرد حتی لحظه هایی را که بر من اشک و غم بارید

    همین بود آخرین حرفت و تو رفتی

    و بعد از آن آسمان چشم من ابری شدو بارید !

   


نوشته شده در یکشنبه 88/10/13| ساعت 4:22 عصر| توسط راحله| همدل ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >