صدای سخن عشق
برایت از چه بنویسم که تمام حرفهایم تکراری است .به آخرین حرفم گوش فرا بده شاید... شاید دیداری نباشد که در دل با تو بگویم. نمی خواهم بنویسم به گدایی عشق تو محتاجم و به بی وفایی محکومت می کنم . حتی نخواهم گفت دیروز و امروزم را به پایت ریختم تا بدانی دوستت دارم ولی شاید ... عشق من آنقدر شعله نداشت تا روح سرکش تو را آرام کند. می خواهم بگویم که روزگاری من با تو نفس کشیده و با تو زندگی کرده ام در دنیایی خیالی خود و امروز هم رفتنت را از پشت پنجره به نظاره نشسته ام و می دانم تنها خاطره ای که از تو در وجودم باقی می ماند غمی است که تا ابد در دلم ریشه دوانده. بنال ای دل تو صاحب درد بودی ناله سر کن خبر از درد بی درمان نداری؟ بنال ای دل که مرگت زندگانی است مباد آندم که چنگ نغمه سازت زدردی بر نیانگیزد نوایی مباد آندم که عود تار و پودت نسوزد در هوای آشنایی دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من میگفت : تنهایی غریب است !!! ببین با غربتش با من چه ها کرد تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد و او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد....
دلا شبها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
|