صدای سخن عشق
که از زجر این بند گردم رها
و از اشتیاق وصال و لقا
من از خویشتن هم بگردم جدا
چنان صیقلی ده دلم را خدا
که چشم دل از آن بگیرد جلا
به هر دم برآید ز جانم ندا
خدایا خدایا خدایا خدا
دمی بر نیاسایم از دوریت
نباشم از این درد یک دم جدا
گر ابلیس قسم خورد که گمره کند
چنان عزتم ده که نآید روا
به وقت خوشیهای کاذب مرا
مصونم بدار از بد و از خطا
من از این خوشی نیست هیچم رضا
که فردوس باشد مرا جایگا
کسی کاو شود عاشقت ای خدا
به ساز نی ام او شود هم نوا
کجا یابد او چون تویی ای خدا؟
که در عشق او ناید هیچ انقضا؟
چنین چند گفتم از عشق خدا
وگر صخره باشد بیاید صدا
دریغا که آدم خورد این نمک
ولی بشکند توبه ها ای بسا
دل به بخارا و بُتان طراز
ایزد ما وسوسه عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز
|