صدای سخن عشق
آفرین بر غم رفتی و گفتی که تنها می شوی گفتمت هر لحظه یادت با من است دیو خاک در اینجا کویرست وتنهایی ام به همراهت از آنکه می پایی ام سرابست ولبهایم از تشنگی نمی خندد از آب رویاییم گریزانم از دیو شبهای خاک که قه قه کنان گوید اینجایی ام تو را خواستم تا بمیرانی ام ولی هر دم از خاک می زایی ام دل از عشق معشوق ماتم گرفت نمی خوابد امشب ز لا لایی ام بیا با خود این خسته را هم ببر که هر جا تو هستی من آنجایی ام
تو رفتی تو رفتی و دو چشمانم به در ماند سکوت سرد سایه تا سحر ماند سکوتی تلخ واندوه بار وسنگین لبانم تا سحر بی همسفر ماند ز شادی های سبز با تو بو بودن برایم شاخه ای بی برگ وبر ماند تو رفتی وندانستی که بی تو خیالت تا ابد در قلب و سر ماند کاش کاش می دانستی که درون قلبم خانه ای داری تو...........که همیشه ان را با شفق می شویم.............و به ان می گویم که تویی مونس شبهای دلم....................کاش می دانستی باغ دلم بی تو تنها شده است.........و گل غم به دلم وا شده است..........کاش می دانستی که درون قلبم با طپش های عشق هم صدا هستی تو..............
گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است
گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است
شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است
رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است
|