صدای سخن عشق
بسم الله الرحمن الرحیم در آغاز و در آغاز سخن بودو سخن تنها بود و سخن زیبا بود. بوسه و نان وتماشای کبوتر ها بود اهرمن خاتم دانایی و زیبایی را برد ز انگشت سلیمانی او جادویی کرد یکی پیر پلید که سخن مسخ گردید وسترون گردید ای تو آغاز تو انجام ..تو والا..تو فرود ای سراینده هستی سر هر سطر و سرود باز گردان به سخن دیگر بار آن شکوه ازلی..شادی و زیبایی را داد و دانایی را تو سخن را بده ان شوکت دیرین...آمین! پند دوشیزگی روز نخستین...آمین! زمین جای زیستن نیست، به سوی آسمان راهی باید جست !دنیای کنونی پر از روزمرگی ست . برای نفس کشیدن تنگ است، برای تنفس باید جایی در آخرت دست وپا کرد ،باید پای تعلق از زمین برداشته و به بالهای معنویت الفبای پرواز بیاموزیم .. باید به دل الهی تپیدن بیاموزیم !باید به چشم نشان داد که آسمانی دیدن چگونه است . به دست بفهمانیم که دست از غیر کشیدن و دست به خدا دادن یعنی چه. به زمان بگوییم که تکلم با لهجه معبود چه صیغه ای ست و.... نگاه وجودمان را از زمین بگیریم و در آسمان حق بگسترانیم ! این نوشته تقدیم می شود به تمام کسانی که همچنان عاشق زیبایی، آزادی، گذشت و صداقت، و همیشه دل تنگ از زشتی ها، بندگی ها، کینه ها و فریب ها هستند. خیلی وقتی ست که به زندگی لبخند نزده ام خیلی وقتی ست که دلتنگی مهمان خانه دل من است خیلی وقتی ست که اشک همدم چشمان من است خیلی وقتی ست که تو را می جویم خداوندا کمکم کن که یادت در تمام لحظاتم جاری باشد برایت از چه بنویسم که تمام حرفهایم تکراری است .به آخرین حرفم گوش فرا بده شاید... شاید دیداری نباشد که در دل با تو بگویم. نمی خواهم بنویسم به گدایی عشق تو محتاجم و به بی وفایی محکومت می کنم . حتی نخواهم گفت دیروز و امروزم را به پایت ریختم تا بدانی دوستت دارم ولی شاید ... عشق من آنقدر شعله نداشت تا روح سرکش تو را آرام کند. می خواهم بگویم که روزگاری من با تو نفس کشیده و با تو زندگی کرده ام در دنیایی خیالی خود و امروز هم رفتنت را از پشت پنجره به نظاره نشسته ام و می دانم تنها خاطره ای که از تو در وجودم باقی می ماند غمی است که تا ابد در دلم ریشه دوانده. بنال ای دل تو صاحب درد بودی ناله سر کن خبر از درد بی درمان نداری؟ بنال ای دل که مرگت زندگانی است مباد آندم که چنگ نغمه سازت زدردی بر نیانگیزد نوایی مباد آندم که عود تار و پودت نسوزد در هوای آشنایی دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من میگفت : تنهایی غریب است !!! ببین با غربتش با من چه ها کرد تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد و او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد.... سر سطر... بارها وبارها نوشتم اینبار هم مینویسم برای تو برای لبخندی نو برایت مینویسم.مینویسم که بخوانی تا بدانی در زندگیم فقط تو را دارم که بخوانی تا بدانی تنها چیزی که غمهایم را آرامش میبخشد فقط تویی که بخوانی تا بدانی برایم همچون آب برای گل برایت مینویسم که بخوانی تا بدانی هرگز فراموشت نخواهم کرد مینویسم تا بدانی وقتی آمدی پاییزی بودم با آمدنت پاییزم را بهار کردی نگذار پاییز بیاید وماندگار شود نگذار زمستان بیایدو بهار گریزان شود و باز هم پاییز بماند تو را به دل بهاریت قسم بمان وفصلها را به هم نریز کاش می خواندی قایقی شکسته ام قایقی شکسته ام به یاد آور مرا در میان صخره های غم تنهایی در میان سکوت مرغابیان تن فرسوده ام در انتظار توست بادبانهای این قایق شکسته را به حرکت درآور یاد کن از من بادبان هایم تنها امیدم برای زندگیست آینه پرسید که چرا دیر کرده است ؟ نکند دل دیگری اورا اسیر کرده است ؟ خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تاخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است... خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک تورا زنجیر کرده است! گفتم ار عشق من چنین سخن مگوی گفت : خوابی سالها دیر کرده است... در ایینه به خود نگاه میکنم آه عشق او عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است
دلا شبها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
|