صدای سخن عشق
آشنای عشق را بی آشنا گفتی خطا ست در غریبی هم هزاران آشنا دارد حسین در هوای کوی وصلش بی قراران بی شمار دل مگر کاه است وگویی کهربا دارد حسین دلم تنگ است پریشان حال و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست نمی دانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من دلم تنگ است و تنهایم و تنهایی به لب آورده جانم را پر از امید سبز خواب دیدارم و می خواهم که نامت را به لوح سینه بنگارم و نجوایی کنم در دل و گویم تا ابد من دوستت دارم دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است به نام یکتای بی همتا بی تو به خدا گفتم ای عشق هزاران شهر بی تاب رخ یارم کو یوسف کنعانی تنها تویی ای والا محبوبم و مقصودم یاران همه هیچ هستند پیش رخ یزدانی ای تک سوار جاده عشق! ای سبز ترین موعود راهی نمانده تا سرودن آخرین ترانه انتظارفاصله ای نیست از کلبه سرد انتظار تا قصر زیبای وصال ای کبریایی ترین سجاده نیاز ، نماز نیمه شبهای نیایش را به عشق تمنای تو به اقامت می ایستیم . هر صبح کتاب خواب را به عشق روی تو می بندیم و پنجره چشمانمان راروبه باغ یاد تو می گشاییم وفصل روز رمان زندگی را با ((اللهم ارنی الطلعه الرشیده))آغاز میکنیم وبه شوق رویشی دوباره زیر لوای سبز تو بذر امید بر زمین زندگیمان می افشانیم..چرا که آمدنت را باور داریم وبه تقدس همین باور استکه هر جمعه دروازه های نگاهمان را به چراغهای انتظار آذین می کنیم. گره دلها را به غرفه های جملات ندبه می بندیم تا سایبان مژه ها وبرقلب کتاب دعا شبنم اشک می کاریم. آقای من!نرگس روی تاقچه، نقش نگین انگشتری، نغمه بلبلان سرمست ومنتظر، نیازم به تو رابا انتظار رنگین وشور جوانی بیشتر می کند ،نیلوفر، نسترن، ناز، درختان وکائنات، همه وهمه تو را میخوانند ودر جماعت سبز در قنوت گریه هایشان ودر اوج دعا صدایت میکنند! پس منتظر می مانم تا آدینه سبز دیگر با عطر نرگس نفس هایت.
عشق من در سفر عشق خطر باید کرد
سینه را بر سر مقصود سپر باید کرد
از شب و ظلمت و از ظلم نباید ترسید
تا به خورشید فقط ذکر سحر باید
کرد
به وصال دل از این راه خبر باید داد
و جهان را هم از این راز
خبر باید کرد
تیغه ی درد اگر از رگ و جان داشت گذر
عاقبت از لبه ی
تیغ گذر باید کرد
عشق من در سفر عشق خطر باید کرد
موج در موج اگر
شاهد دریا باشیم
قطره قطره به دل دوست اثر باید کرد
از سفر جز هنر
عشق نباید آموخت
از دل خود به دل دوست سفر باید کرد
عشق من در سفر
عشق خطر باید کرد
یار من چرخ به دلخواه نخواهد چرخید
تا بدانی به
چه تدبیر هنر باید کرد
فتح این قله ی آزاد به آسانی نیست
عشق من در
سفر عشق خطر باید کرد
شعر...علی
بوته ای در دامنه ای باش
ولی بهترین بوته ای باش که در کناره راه می روید
اگر نمی توانی درخت باشی، بوته باش
اگر نمی توانی بوته ای باشی ،علف کوچکی باش
وچشم انداز کنار شاهراهی را شادمانه تر کن
اگر نمی توانی نهنگ باشی، فقط یک ماهی کوچک باش
ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه!
همه ما را که ناخدا نمی کنند، ملوان هم می توان بود
در این دنیا برای همه ما کاری هست
کارهای بزرگ وکارهای کمی کوچکتر
وآنچه وظیفه ماست ،چندان دور از دسترس نیست
اگر نمی توانی شاهراه باشی ،کوره راه باش
اگر نمی تونی خورشید باشی ،ستاره باش
با بردن وباختن اندازه ات نمی گیرند
هر آنچه که هستی بهترین باش!
ای نور ای محبت محض هدایتم کن
گامهایم را استوار بدار
نمی خواهم تا آن دورها برسم
برای من
یک قدم کافی است.
|